اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی. پیرمرد گفت: ازکجا معلوم؟
فردا اسب پیرمرد با چند اسب وحشی برگشت. مردم گفتند: چقدر خوش شانسی.
پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی.
فردایش تمام مردها را به جنگ بردند بجز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
زندگی پر از خوش شانسیها و بدشانسیهای ظاهری است، شاید بدترین بدشانسیهای امروزتان، مقدمه خوش شانسیهای فردایتان باشد. از کجا معلوم؟!!
عناوین یادداشتهای وبلاگ